زهره حسينزادگان
آنتونيو نگري (متولد 1933) جامعهشناس و فيلسوف سياسي ايتاليايي و مايكل هارت (متولد 1960) فيلسوف سياسي و نظريهپرداز ادبي امريكايي، دو متفكر چپگرا و منتقد سرمايهداري هستند كه سالهاست با يكديگر پروژهاي فكري را پيش ميبرند و در همين راستا، آثار فراواني نگاشتهاند. برخي از مهمترين اين آثار به فارسي ترجمه و منتشر شده است، كتابهايي چون: امپراتوري (ترجمه رضا نجفزاده)، «انبوه خلق: جنگ و دموكراسي در عصر امپراتوري» (ترجمه رضا نجفزاده)، «كار ديونيسوس: نقدي بر ساخت حقوقي دولت مدرن و پسامدرن» (ترجمه رضا نجفزاده). به تازگي نيز ترجمه فواد حبيبي از كتاب ديگر آنها با عنوان «ثروت مشترك: بديلي فراسوي سرمايه» به همت نشر ققنوس منتشر شده است. اين مدرس و پژوهشگر فلسفه و علوم اجتماعي، پيش از اين نيز كتاب «اسمبلي» از اين دو و كتاب «اسپينوزا و ما» از آنتونيو نگري را به فارسي ترجمه كرده بود. گفتوگوي حاضر به مناسبت انتشار كتاب «ثروت مشترك» به معرفي پروژه فكري نگري و هارت اختصاص دارد.
به نظر ميرسد كتاب حاضر بخشي از پروژه بزرگ و مشترك آنتونيو نگري و مايكل هارت است. «ثروت مشترك» در كجاي اين پروژه جاي دارد؟
كتاب «ثروت مشترك» بخشي از پروژهاي است كه اين دو فيلسوف بيش از دو دهه در حال كار روي آن هستند. البته بيشتر مخاطبان با كتاب امپراتوري آشنا هستند و همچنين كتاب انبوه خلق كه سالها پيش به فارسي ترجمه و منتشر شدهاند. «ثروت مشترك» سومين اثر از اين مجموعه است. البته اگر بخواهيم دقيق بگوييم اين چهارمين كتاب مشترك هارت و نگري است، چراكه قبل از امپراتوري، كتاب كار ديونيسيوس منتشر شد كه به نوعي جمعبندي مقالات قديمي نگري در دهه 1970 در ايتاليا و افزودن چند فصل جديد به آن بود. اما، در حقيقت، اثري كه پروژه مشترك نگري و هارت را به مخاطب جهاني اين حوزه معرفي كرد خود كتاب امپراتوري بود. در واقعيت، اين پروژه، كه خيليها به اسم پروژه امپراتوري هم از آن نام ميبرند، با كتاب امپراتوري شروع ميشود، با انبوه خلق ادامه مييابد و به همين كتاب «ثروت مشترك» ميرسد. سرانجام، كتاب اسمبلي آخرين اثري كه نتيجه اين پروژه است در سال 2017 منتشر شده كه كتاب بسيار معظمي است. البته در اين ميان در سال 2012 نيز متن كمحجمي به عنوان «بيانيه» يا «اعلاميه» هم منتشر شده و در سال 2020 نيز جستاري به نام «امپراتوري، بيست سال بعد» از سوي هارت و نگري به صورت مشترك نگاشته ميشود كه مروري است بر تزهاي اصلي كتاب امپراتوري در پرتو تحولات اين دو دهه اخير. اينها در كل مجموعه كتابهايي است كه اين دو فيلسوف ايتاليايي و امريكايي با هم نوشتهاند.
هدف اين دو متفكر از اين آثار مشترك چيست؟
اين دو متفكر در مجموعه كارهايي كه با هم انجام دادهاند كوشيدهاند تصويري جامع، روشن و بهروز ارايه بدهند از دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم. خود كتاب امپراتوري سعي ميكند از نظم جديد جهاني در حال شكلگيري پردهبرداري كند كه در واقع بعد از پايان جنگ سرد و بعد از قدرتگيري فزاينده قدرتهاي فراملي، مثل بانك جهاني و صندوق بينالمللي پول و بازيگرهايي شكل ميگيرد كه فراتر از دولت-ملتها در صحنه جهاني ايفاي نقش ميكنند. امپراتوري در پي آن است كه اين وضعيت جديد را براي ما توضيح دهد، اينكه ما در سطح جهاني با چه چيزي روبهرو هستيم و، البته، اين يكطرف ماجراست كه همان قدرت مسلط در سطح جهاني است. در مقابل اين قدرت، نيروي آنتاگونيستي ايستاده كه همان انبوه خلق است، نيرويي كه در امپراتوري به آن اشاره ميشود. اما بهطور مشخصتر در خود كتاب انبوه خلق است كه سويههاي مختلف اين نيرو مشخص ميشود. حال، در «ثروت مشترك»، بعد از اينكه اين دو نيروي اصلي نبرد بر سر تعيين وضعيت جهاني معرفي شدند، ميداني كه اين نيروها در آن مبارزه ميكنند و چيزي كه مبارزه بر سر آن درگرفته، يعني همان «امر مشترك» يا ثروت مشتركي كه در اين دوره از پايين توليد ميشود و از بالا تصرف ميشود، مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد. هارت و نگري در كتاب بعدي با عنون «اسمبلي»، به معناي گردهم آمدن و مجمع، راجع به اين بحث ميكنند كه جنبشهاي اجتماعي در اين عصر با اين ويژگيهاي خاص و بديع با چه موانعي مواجه ميشوند و چه راهكاري را ميتوانند
در پيش بگيرند. اما، دستكم براي من، مساله مهم در كار اين دو متفكر تعهد و پايبندي آنها به طراحي و اجراي يك پروژه مشترك براي حدود سه دهه است. پراتيكي پژوهشي، تحليلي و سياسي كه با توجه به فعاليتهاي ديگري كه هر كدام درگيرشان هستند، همچنان به عنوان يك پروژه جمعي با پشتكار آن را پي ميگيرند و تحت تاثير جو و مسائل مختلف قرار نميگيرند و، در واقع، اين متون صرفا در واكنش به جريان، جو يا اتفاق خاصي نيست و، به بيان نيچهاي، پروژهاي كنشگرانه است كه اين دو متفكر خود را به آن متعهد كردند. بنابراين، پروژه هارت و نگري از معدود آثار متفكران معاصر است كه به صورت مداوم و پيگيرانه براي چندين دهه ميكوشد از منظري مشخص ميدان اجتماعي، ديناميسم و فعل و انفعالات نيروها و امكانهاي پيشرو را بكاود و ترسيم كند.
درباره زاويه ديد خاص نگري و هارت صحبت كرديد. اگر اين زاويه ديد را سنت فكري خاص اين متفكران بدانيم، بهتر آن است كه دقيقتر بفرماييد كه سنت فكري اين دو متفكر چيست؟
ما در اينجا با منظري مواجهيم كه آلتوسر در يكي از آخرين آثارش از آن با عنوان «جريان زيرزميني ماترياليسم مواجهه» ياد ميكند. سنتي فلسفي كه برخلاف سنت فلسفي غالب، كه همه با آن و قهرمانانش، همچون دكارت، كانت و هگل آشنا هستند، سنتي خرد و اقليتي است كه به شكل گسستهاي شكل گرفته است. برخلاف سنت فكري غالب كه به شكل قسمي پيوستار در طول تاريخ تداوم يافته و هماينك هم در آكادمي هم تدريس ميشود و اصولا ما فلسفه را با اين سنت اسامي فيگورهاي برجسته آن ميشناسيم، ما با سنتي مواجه هستيم كه خود بهرسميتشناسي و بازشناسي آن دههها يا حتي سدهها طول كشيده است. تداوم اين سنت را البته به شكل گسسته در نظريات اسپينوزا و ماركس و در معاصران نزد كساني همچون دولوز، گتاري، آلتوسر و فوكو هم ميتوان ديد. اين سنت فلسفي بديع و اقليتي همان سنت فكري نگري و هارت است. اما اينكه اين سنت فكري چه ويژگي دارد بايد به مولفههاي اصلي فلسفه ماكياولي، اسپينوزا و ماركس برگشت، مفاهيمي از قبيل حقيقت موثر، ويرتو، شقاق آغازين امر اجتماعي، درونماندگاري، انبوه خلق، دموكراسي مطلق، رهايي از پايين، تقدم مقاومت بر قدرت و قسعليهذا. يكي از مهمترين مفاهيمي كه اين سنت فكري را تبيين و متمايز ميكند مفهوم درون ماندگاري است و نگري و هارت هم در مقدمه «ثروت مشترك» به آن اشاره ميكنند. براساس اين اصل هستيشناختي و معرفتشناختي، امر بيروني نداريم. نگريستن از منظر درونماندگاري يعني ميدان اجتماعي هيچ امر متعالي و استعلايي ندارد، هيچ قسم درونيت و فرازبودگي در ميان نيست و همه آنچه هست همين هستي است، امري كه در ساحت فلسفه سياسي و به ويژه با شكلگيري امپراتوري، از لزوم فهم همه پديدهها براساس قاعدهاي واحد و يكسان كه بر همه هستارها حاكم است دفاع ميكند (اسپينوزا: هيچ دولتي درون دولت در كار نيست). اين دست متافيزيك پيامدهاي فلسفي و سياسي بسيار مهمي دارد، هم از حيث نظري هم از حيث كنش اجتماعي.
انبوه خلق در اين سنت فكري به چه معناست؟ آيا يك برداشت ماركسي از خلق است؟
بهطور خلاصه، انبوه خلق در فلسفه تاريخچهاي دارد كه البته بازميگردد به دوران پيشامدرن، اما چه بسا اولين فرم طرح مدرن از آن را بايد در آثار ماكياولي جست؛ البته شايد نه با عنوان دقيق انبوه خلق، بلكه بيشتر تحت عنوان پلبها (plebs) يا فرودستان (popolominute). در فلسفه ماكياولي و اسپينوزا مراد از انبوه خلق همزمان هم يك جايگاه هستيشناختي است و هم يك امر سياسي. در جايگاه هستيشناختي، انبوه خلق به تمام كساني گفته ميشود كه در سراسر ميدان اجتماعي در حال توليد ثروت و حتي آفرينش اين جهان هستند. انبوه خلق به زبان سادهتر همه كسانياند كه در حال توليد مادي كالاها و غيرمادي توليدات فرهنگي و حتي توليد چيزهايي همچون رمزگانها و انجام امور خدماتياند و در حقيقت جهان اجتماعي را ميسازند. انبوه خلق يعني توليدكنندگان ثروت، همين «ثروت مشترك» و اين پايه معناي انبوه خلق در ساحت هستيشناختي است. از طرف ديگر انبوه خلق نامي است براي سوبژكتيويته سياسياي كه در عين حال كه سازنده هستي است، به صورت فعال در امر سياسي مشاركت ميكند و نكته مهم اينكه همواره در حال شدن است. به طور مثال، هابز به عنوان بزرگترين فيلسوف نظريهپرداز مدرن اقتدارگرايي مشخصا درباره تمايز بين انبوه خلق و مردم صحبت ميكند و در برابر اين كثرت سازنده و فعال از وحدت ساختهشده و منفعل مردم دفاع ميكند. ترجمههاي مختلفي از انبوه خلق در فارسي صورت گرفته، مثل انبوهه يا حتي خود اصطلاح مالتيتيود و دوستاني قبل از من، مثل آقاي نجفزاده در كتاب انبوه خلق از اين مفهوم بهره گرفتهاند كه من هم به دلايل فراوان با آن موافقم. براي درك بهتر اين مفهوم بايد برگرديم به سرآغاز آن در فلسفه سياسي.
چرا هابز؟
هابز انبوه خلق را به عنوان مفهومي ناظر بر كساني استفاده ميكند كه در وضعيت طبيعي قرار دارند. به عقيده هابز، براي آنكه وضعيت مدني شكل بگيرد، شما نيازمند اين هستيد كه تن به قرارداد اجتماعي بدهيد، تن به اين بدهيد كه قدرت خود را به نيروي واحدي واگذار كنيد كه بر فراز جامعه ميايستد كه همان دولت است و در اين فرآيند انبوه خلق به مردم تبديل ميشود. انبوه خلق مجموعهاي از تكينگيهاست كه در وضعيت طبيعي قرار دارد، قدرتش از آن خودش است، بنابراين، چون خيلي متكثر و متفاوتاند نميتوانند كنش سياسي انجام دهند، درحالي كه مردمِ سوژه محبوب هابز ميتواند دست به كنش سياسي بزند، چراكه دولت يا پادشاه با مردم يكي است و پادشاه در مقام عامل و مجري اصلي تصميمات سياسي همانا نماينده اين مردم است. اما انبوه خلق را نميتوان نمايندگي كرد. خود اين امر يكي از دلايل مهمي است كه نزد ماكياولي، اسپينوزا، ماركس (تحت مفاهيمي همچون پلبها يا پرولتاريا) و نيز هارت و نگري، انبوه خلق امري كليدي است، زيرا وجود اين نيرو شالوده هستيشناختي و سياسي مخالفت هارت و نگري با امر نمايندگي يا واگذار كردن قدرت خود به ديگري است. اين يكي از محورهاي دموكراسي در مقام شيوه گشوده، منعطف، مشترك و اداره جمعي است كه همگان در آن مشاركت ميكنند و اگر واگذاري قدرتي به شكل موقت صورت گيرد، اين واگذاري قابليت بازپسگيري را دارد. در چنين شيوهاي از اداره امر جمعي، برخلاف فرمهاي رايج، ميتوان به صورت مستمر اين حق را پس گرفت. در يكي از فصول «ثروت مشترك» به همين «انبوه خلق-شدن» پرداخته شده است، چراكه ما چيزي به عنوان انبوه خلق بودن نداريم. انبوه خلق يك مفهوم ايستا نيست و در جريان امر سياسي و در جريان «اسمبل شدن» و گرد هم آمدن براي انجام دادن يك كنش سياسي انبوه خلق در مقام سوبژكتيويته دموكراتيك شكل ميگيرد. اين انبوه خلق تا زماني كه انعطاف و قابليت تبديل به ديگري شدن را داشته و به روي تفاوتها گشوده باشد، انبوه خلق به شمار ميرود و هر زماني كه از پويايي بيفتد و قدرتش را واگذار كند، «انبوه خلق» به «مردم» تبديل ميشود؛ به مستمسكي براي اعمال قدرت امر واحد و بيرون از صفحه درونماندگاري.
دموكراسي در معناي مردم سالاري چه نسبتي با اين نوع خوانش دارد؟
در واقع هيچ نسبتي بين «دموكراسي راستين» با بهاصطلاح «مردمسالاري»، به معناي هابزي كلمه، يعني حاكميت نيابتي كساني كه قدرت خود را واگذار كردهاند، وجود ندارد. دموكراسي به معناي دقيق آن يعني انبوه خلقي كه نه تنها در وضع طبيعي، بلكه حتي در وضعيت مدني قدرت خود را واگذار نميكند. اين نيرويي است كه در عوض، به مدد مشاركت دايم تكينگيهايش و جنبش و پويايي دايما از وضعيت قلمروزدايي ميكند و به قول دولوز و گتاري پيوسته مرزهاي صفحه اجتماعي را تغيير ميدهد و حتي خطوط گريزي از آن را ترسيم ميكند كه ميتواند بالكل فضا-زمان ديگري بيافريند. انبوه خلق مفهومي بسيار كليدي در پروژه ماكياولي و اسپينوزا و حتي ماركس است. نزد ماركس هم ذيل عنوان پرولتاريا ميتوان به تفاوتي مشابه بين طبقه كارگر و پرولتاريا، بين بودن و شدن، بين امر جامعهشناختي و امر هستيشناختي-سياسي، اشاره كرد. انبوه خلق بدن عظيم و بسگانه همين تكينگيهاست كه بدون واگذار كردن تكينگيشان، برخلاف مردم، مسير شدن را طي ميكنند و پروژه انبوه خلق را در مسير گريز از وضعيت در پيش ميگيرند، براي ساختن امر مشترك، در پيش ميگيرند و با هم اسمبلاژي نيرومند، متكثر و گشوده درست ميكنند. به طرز شايان توجهي اين داستان در تناظر نزديكي با بحثي است كه هارت و نگري ذيل عنوان «شهريار شدن انبوه خلق» عنوان ميكنند.
مفهوم «ثروت مشترك» از نگاه هارت و نگري دقيقا به چه معناست؟
ما همواره دو نوع ثروت داشتهايم؛ يكي ثروت طبيعي كه بدون دخالت بشر وجود داشته و اين همان ثروت مشترك «طبيعي» است و به همگان تعلق دارد و نوع ديگر ثروت مشترك «مصنوع» است، مثل همين زباني كه ساختهايم و خوشبختانه زبان چيزي نيست كه طبقه يا دولتي صاحب آن باشند. علاوه بر كالاها و خدمات، بايد گفت كه عواطف، الگوريتمها، كدها و همه چيزهايي كه ما در اين جهان داريم حاصل امر مشترك است. انبوه خلقي هستند كه امر مشترك را توليد ميكنند. به طور مثال، من به تازگي اثري از نويسندهاي ميخواندم كه ترديد داشت كه آيا بايد نام من بر اين اثر باشد يا نه، چون كتاب حاصل تلاش انبوه خلقي است كه آن را به وجود آوردهاند و اين اثر در حال شدن است تا به دست مخاطب برسد. سپس، باز هم در حال شدن است تا در ذهن مخاطبان و درنهايت در عمل آنها تاثير بگذارد. مفهومي كه هارت و نگري از «مالكيت مشترك» در نظر دارند نقدي است بر انواع ثروت عمومي و خصوصي يا مالكيت خصوصي و مالكيت عمومي. يكي ديگر از وجوه تمايز نگاه هارت و نگري به نسبت بسياري از متفكران انتقادي، فيالمثل در نزاع بر سر سوسياليسم و ليبراليسم، نفي هر دوي اينهاست. «ثروت مشترك» سر سازگاري با هيچكدام از اين بديلها ندارد، چون هر كدام به نحوي در پي تصاحب و از بين بردن اين امر مشترك است. امر مشترك يعني امري كه به همگان تعلق دارد (و نه دولت يا طبقات فرادست).
اين نگاه يا نظريه تا چه اندازه واقعگرايانه است؟
اتفاقا يكي از دغدغههاي هارت و نگري، به ويژه باتوجه به محوريت ماكياولي در انديشههاي آن دو و كل سنت مواجهه، رئاليستي بودن يا واقعگرايانه بودن تحليلها و راهكارهاست. امر مشترك يا همان ثروت مشترك هرگز به معناي چيزي نيست كه يك زماني ساخته ميشود يا به آن دست پيدا ميكنيم، بلكه ثروت مشترك همان ذخاير و دستاوردهايي است كه پيشاپيش برساخته و توليد شدهاند. «امر مشترك» به هيچ عنوان امري اتوپيايي نيست. اتفاقا يكي از چيزهايي كه هارت و نگري درباره آن صحبت ميكنند اين است كه اين جهان پيشاپيش مملو از ثروتهاي مشترك طبيعي و مصنوعي است كه امروزه به انواع روشهاي عمومي و خصوصي از همگان ربوده شده است. بر اين اساس، مساله، امروز، مساله سازماندهي اين ثروت مشترك است، نه توليد آن.
ثروت مشترك در چه ساختاري شكل ميگيرد؟
اين دو نوع سازمان رايج خصوصي و عمومي هر كدام به نحوي ثروت مشترك را به سوي نابودي يا محدود كردن ميبرند. نگري از مفهومي استفاده ميكند با نام «ديسيوتوپيا» (dysutopia) كه با مفهوم آخرزماني ديستوپيا (dystopia) متفاوت است. اين مفهومي است ناظر بر رئاليسم انتقادي كه به باور نگري و هارت مبين فلسفه و روش ماكياولي نيزهست. يعني شما در عين اينكه به واقعيت موجود مينگريد و هيچ نوع جهان آرماني و انسان آرماني معيار فهمتان از هستي نيست، همزمان خيره به وضعيت موجود نميمانيد و تختهبند آن وضعيت نميشويد، بلكه امكانات اين وضعيت براي تبديل شدن به چيزي بهتر را هم رصد و فعال ميكنيد. به بياني ديگر، در پي ساختن جامعهاي بهتر از بطن همين جامعه موجود برميآييد. هارت و نگري عقيده دارند كه در اين ميدان اجتماعياي كه ذيل امپراتوري شكل گرفته، ثروت مدام در حال توليد شدن است و از آنجا كه توليد زيستيْ سياسي شده، كل ميدان اجتماعي و هستي به ميدان توليد تبديل شده است، برخلاف دورههاي قبلتر كه توليد در نهاد اقتصادي خلاصه ميشد. در حال حاضر، كل هستي اجتماعي به مكان توليد تبديل شده است. وقتي چنين هستياي شكل ميگيرد كه در آن خود زندگي نه فقط توليد ميكند، بلكه مدام در حال توليد شدن است، ميتوان به ساماندهي ديگري انديشيد. ساماندهياي كه اين ثروت را به جاي محدود كردن در چنبره قلمرويي كه امروز هست، با قلمروزدايي از وضعيت موجود، با گسترش اين ميدان اجتماعي و حتي با گسست اساسي از ساماندهي قبلي، ميتواند اين ثروت مشترك را به معناي واقعي به ثروت مشترك تبديل كند. به عوض تصرف اين ثروت در بند امر خصوصي يا دولتي، بايد به بازستاني امر مشترك دست يازيد. هارت و نگري در بخشهاي پاياني كتاب به تفصيل درباره چگونگي ساماندهي نظم مبتني بر ثروت مشترك و بازستاني آن صحبت ميكنند و نشان ميدهند كه هيچ نسبتي بين پروژه ايشان و هرگونه يوتوپياگرايي و اتكا بر قسمي تخيل غيردرونماندگار وجود ندارد.
در كتاب به مفهوم عشق و اهميت آن پرداخته شده است. چه نسبتي بين مفهوم عشق و امر مشترك يا ثروت مشترك وجود دارد؟
بخشهايي از كتاب كه راجع به عشق صحبت ميكند با مروري بر تلقيهايي موجود از عشق آغاز ميكند. يعني عشق به معناي عشق به امر همسان و همانند. فيالمثل، عشق به خانواده، عشق به چيزي كه همانند شماست. يا در ناسيوناليسم، عشق به همزبان، هموطن و هر آنچه ذيل امر همسان ميگنجد. علاوه بر اين، معنايي از عشق وجود دارد به معناي يكي شدن، كه همان فهم از عشق رمانتيك است. فهم هارت و نگري از عشق چيز كاملا متفاوتي است. اولا در اينجا از عشق به معناي جمعي صحبت ميشود و در ثاني ما درباره نيرويي صحبت ميكنيم كه در ميان تكينگيها و در فرآيند انبوه خلق شدن شكل ميگيرد. يعني قسمي پيوند ژرف كه در همان حين شكل ميگيرد كه تكينگي متفاوت بودن و
ديگر بودگي راديكال خود را به شكل ريشهاي حفظ ميكنند و حتي آن را گسترش ميبخشد. عشق در اينجا نام پيوندي است ميان ناهمسانها، براي اسمبلاژ نيروهايشان، معطوف به شدن دايمي آنها. عشق آن نيرويي است كه امكان ميدهد تكينگيها در عين اينكه به شكل ريشهاي با هم تفاوت دارند كنار هم، ولو موقت، هر چند حين شدن، بايستند و هيچ تمايلي براي از بين بردن اين تفاوتهاي ميانشان نداشته باشند. اين نوعي از عشق است كه قرار نيست دو يا چند نيروي مختلف يكي بشوند، بلكه كنار هم قرار ميگيرند تا بدني عظيمتر، نيرومندتر و پيچيدهتر بسازند و به چيزي بسي بيشتر از آن چيز اوليه تبديل شوند.
درنهايت، مايلم نظر شما را درباره نسبت پروژه هارت و نگري با جامعه و مخاطب ايراني بدانم؛ آيا اصولا چنين نسبتي وجود دارد؟
پروژه و آثار هارت و نگري نه فقط براي ما، بلكه براي همه كساني كه در عصر امپراتوري زندگي ميكنند موضوعيت دارد و امپراتوري يعني همين جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم. چه بسا ما به شكل پازل اين قطعات را ميبينيم، نيرويي كه نهادهاي فراملي بازي ميكنند در سطح جهاني، از قبيل صندوق بينالمللي پول، قدرتهاي بزرگ، قدرتهاي منطقهاي و جنبشهاي اجتماعي، انبوه خلقهايي كه در نقاطي از تاريخ به ميدان سياسي پا ميگذارند و سعي ميكنند پيوستار سلطه را بر هم بزنند و چيز ديگري پديد بياورند. اين صفحه از مفاهيم و نظريات بيترديد يكي از ابزارهاي مفهومياي است كه همه ما انسانهاي اين عصر نيازمند آن هستيم. فردريك جيمسون معتقد بود كه در عصر ما و بعد از پايان عصر ايدئولوژيها بيش از هر چيز نياز داريم به قسمي نقشه شناختي، زيرا خيلي از نقشههاي شناختي پيشين ديگر بلاموضوع شدهاند. ما با يك صفحه اجتماعي جديد مواجهيم كه مختصات آن و چهبسا حتي خود صفحه دچار دگرگوني اساسي شده است. اين كتاب بخشي از پروژهاي است كه تلاش ميكند نقشهاي پويا و تاحدي جامع از صفحه مزبور به ما بدهد. صدالبته خاصبودگيها، انحناها و پيچخوردگيهايي در جاهاي مختلف اين صفحه به واسطه نيروهاي اجتماعي يا تاريخ يا سنتها و خيلي چيزهاي ديگر وجود دارد. اما تصور ميكنم انگشت گذاشتن روي ثروت مشترك، روي اين مفهوم و لزوم محور قرار دادن ثروت مشترك، فراسوي تقابلهاي امر خصوصي و امر عمومي يا بحث سر ليبراليسم يا سوسياليسم، زاويه ديد كاملا متفاوتي است كه خيلي از فهمهاي قالبي رايج را به چالش بكشد. انديشيدن به مفاهيمي مثل فقر، مثل عشق، مثل تكينگي، مثل انبوه خلق يا هويت از اين منظر بديع، همه اينها به يك معنا سلاحهاي نظري و جعبه ابزار مفهومياي است كه در آثار هارت و نگري وجود دارد كه بسته به توان و امكان ما در به كار بردن آنها ميتواند در موقعيتهاي مختلف نتايج بسيار مثبتي و سازندهاي را ايجاد كند. چنانكه اسپينوزا گفت، شما هرگز از پيش نميدانيد كه بدن چه امكاني دارد و قادر به چه چيزي است. متون درخشان بسياري در اين سالها ترجمه شدهاند و چهبسا واجد مفاهيم و امكانهايي نيرومندتر از «ثروت مشترك» بودهاند، اما هيچگاه به نيرويي تبديل نشدند، چون در فضاي بيرون متن هيچ ارتباطي برقرار نگرديد و هيچ ماشين نظري-عملي از آنها ساخته نشد. پس، درنهايت، نتيجه واگذار ميشود به كساني كه كتابها و متون را ميخوانند و اين فراخواني است كه هر متني با خود به همراه دارد؛ فراخواني به مخاطب آينده براي برقراري نسبتي بيروني با متن. هر كتابي، هر متني، توانشي است، قطعاتي است، امكاني است منتظر مخاطب آينده.
انبوه خلق به زبان سادهتر همه كسانياند كه در حال توليد مادي كالاها و غيرمادي توليدات فرهنگي و حتي توليد چيزهايي همچون رمزگانها و انجام امور خدماتياند و در حقيقت جهان اجتماعي را ميسازند.
پروژه و آثار هارت و نگري نه فقط براي ما، بلكه براي همه كساني كه در عصر امپراتوري زندگي ميكنند موضوعيت دارد و امپراتوري يعني همين جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم.
ثروت مشترك همان ذخاير و دستاوردهايي است كه پيشاپيش برساخته و توليد شدهاند. «امر مشترك» به هيچ عنوان امري اتوپيايي نيست. اتفاقا يكي از چيزهايي كه هارت و نگري درباره آن صحبت ميكنند اين است كه اين جهان پيشاپيش مملو از ثروتهاي مشترك طبيعي و مصنوعي است كه امروزه به انواع روشهاي عمومي و خصوصي از همگان ربوده شده است. بر اين اساس، مساله، امروز، مساله سازماندهي اين ثروت مشترك است، نه توليد آن.